حکایت
مردی از درخت چناری بالا رفت و به شاخه آخر رسید، باد تندی وزیدو او به وحشت افتاد ، لذا سر به آسمان برداشت و گفت خدایا اگز صحیح و سالم پایین آمدم گوسفندان خود را در راهت خواهم داد.
او قدری پایین آمدوگفت :خدایا پشم آنها را می دهم.
قدری دیگ پایینتر آمد و گفت: خدایا کشک آنها را می دهم.
به زمین که رسیدگفت: چه کشکی چه پشمی.
برگرفته از کتاب لطیفه ها و پندها نوشته حجه الاسلام والمسلمین علی رشیدی
تاریخ : یکشنبه 88/10/20 | 6:55 عصر | نویسنده : احدی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.