سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حکایت

مردی از درخت چناری بالا رفت و به شاخه آخر رسید، باد تندی وزیدو او به وحشت افتاد ، لذا سر به آسمان برداشت و گفت خدایا اگز صحیح و سالم پایین آمدم گوسفندان خود را در راهت خواهم داد.

او قدری پایین آمدوگفت :خدایا پشم آنها را می دهم.

قدری دیگ پایینتر آمد و گفت: خدایا کشک آنها را می دهم.

به زمین که رسیدگفت: چه کشکی چه پشمی.

برگرفته از کتاب لطیفه ها و پندها نوشته حجه الاسلام والمسلمین علی رشیدی




تاریخ : یکشنبه 88/10/20 | 6:55 عصر | نویسنده : احدی | نظر

@@@ تاخیر @@@  

مادر زنی به خانه دامادش رفت تا چند روزی را با آنهاباشد.
در هال خانه مشغول گفتگو بودند که ناگهان ساعت بزرگ دیواری بر زمین افتاد.
مادرزن گفت: شانس آوردم که چند لحظه قبل جایم را عوض کردم وگرنه می افتاد روسرم ومی مردم.
داماد باناراحتی گفت:این ساعت لعنتی همیشه تاخیر دارد.

   @@@ ریش مشکلات @@@ 

  روانپزشک به بیمار گفت:آقای عزیز باید به ریش مشکلات خندید تا آنها را از بین برد.
بیمار خندید وگفت:آقای دکتر مشکلات من زن ومادر زن من هستند که هیچ کدام ریش ندارند.  

@@@ فرنی @@@ 

  به یک نفر که اسهال شده بود گفته بودند فرنی بخور تا اسهالت را بند نماید.
گفته بود فرنی خودش را نمی تواند نگه دارد مرا چگونه می تواند نگه دارد؟ ( یعنی خودش شل است )

   @@@ مالک زمین @@@  

 دو نفر بر سر قطعه زمینی نزاع می کردند هر یک می گفت که زمین مال من است.
پیش حضرت عیسی (ع) رفتند و حضرت فرمودند: زمین چیز دیگری می گوید. پرسیدند چه می گوید؟
 گفت: می گوید آن دو نفر از آن من هستند. 




تاریخ : یکشنبه 88/8/3 | 1:51 عصر | نویسنده : احدی | نظر


  • قالب وبلاگ | بلاگ اسکای | ایران موزه