حکایت
مردی از درخت چناری بالا رفت و به شاخه آخر رسید، باد تندی وزیدو او به وحشت افتاد ، لذا سر به آسمان برداشت و گفت خدایا اگز صحیح و سالم پایین آمدم گوسفندان خود را در راهت خواهم داد.
او قدری پایین آمدوگفت :خدایا پشم آنها را می دهم.
قدری دیگ پایینتر آمد و گفت: خدایا کشک آنها را می دهم.
به زمین که رسیدگفت: چه کشکی چه پشمی.
برگرفته از کتاب لطیفه ها و پندها نوشته حجه الاسلام والمسلمین علی رشیدی
@@@ تاخیر @@@
مادر زنی به خانه دامادش رفت تا چند روزی را با آنهاباشد.
در هال خانه مشغول گفتگو بودند که ناگهان ساعت بزرگ دیواری بر زمین افتاد.
مادرزن گفت: شانس آوردم که چند لحظه قبل جایم را عوض کردم وگرنه می افتاد روسرم ومی مردم.
داماد باناراحتی گفت:این ساعت لعنتی همیشه تاخیر دارد.
@@@ ریش مشکلات @@@
روانپزشک به بیمار گفت:آقای عزیز باید به ریش مشکلات خندید تا آنها را از بین برد.
بیمار خندید وگفت:آقای دکتر مشکلات من زن ومادر زن من هستند که هیچ کدام ریش ندارند.
@@@ فرنی @@@
به یک نفر که اسهال شده بود گفته بودند فرنی بخور تا اسهالت را بند نماید.
گفته بود فرنی خودش را نمی تواند نگه دارد مرا چگونه می تواند نگه دارد؟ ( یعنی خودش شل است )
@@@ مالک زمین @@@
دو نفر بر سر قطعه زمینی نزاع می کردند هر یک می گفت که زمین مال من است.
پیش حضرت عیسی (ع) رفتند و حضرت فرمودند: زمین چیز دیگری می گوید. پرسیدند چه می گوید؟
گفت: می گوید آن دو نفر از آن من هستند.
.: Weblog Themes By Pichak :.