جوان کار نیازموده
قدرت جوانی اگر با خرد و اراده و تجربه همساز شود، آهنگ دلنشین پیروزی مینوازد، وگرنه قدرت بیتدبیر، به غلاف بیشمشیر میماند. سعدی شیرینسخن در اینباره حکایتی آموزنده دارد:
سالی از بلخ به شهری سفر میکردیم که جوانی با ما همراه شد، سلحشور و جنگاور که ده مرد جنگی را توان شکست او نبود. من و این جوان با یکدیگر بودیم. دیوار قدیمی را به قدرت بازو فرو میریخت و درخت کهن را به زور سرپنجه خود از زمین میکند و به تفاخر میگفت:
پیل کو تا کتف و بازوی گردان بیند شیر کو تا کتف و سرپنجه مردان بیند
این جوان از خانوادهای ناز پرورده بود، نه جهاندیده و سفرکرده. فریاد رعدآسای دلاوران به گوشش نرسیده بود و برق شمشیر سواران را ندیده بود. در حال تماشای قدرتنمایی جوان بودیم که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و قصد کشتن ما کردند. در دست یکی چوبی بود و در دست دیگری کلوخکوبی. به جوان گفتم: چه میکنی؟ به قدرت خود با آنان برخورد کن که به پای خویش به گور خود آمدند. تیر و کمان را دیدم که از دست جوان افتاده بود و برخود میلرزید. چاره جز آن ندیدم که سلاح و جامه رها کنیم و جان به سلامت بریم. P
آن سه جوان
وقتی پسرم، مسلم به شهادت رسید، جوان دیگرم، احمد عبدالعلیپور، اینجا ماندن را تحمل نداشت.مدام تقلا میکرد برای اعزام و راضی کردن ما برای دل کندن از خودش، یک روز هم پیغام فرستاد که با دو تن از دوستانش به جبهه رفتهاند.
محسن سوریان، محسن منصوری و احمد من، سه جوان وفادار بودند که همه اهل محل، آن سه را با هم میشناختند. هر سه بسیجی بودند و هر سه برادرِ شهید. طولی نکشید که هر سه نیز به کاروان شهیدان پیوستند
.: Weblog Themes By Pichak :.